شاید خیلیا حکمت سر سفره نشستن رو ندونن
ولی من میبینم که یک نفر از آدمای سفره کم شده و هضم این قضیه از هضم تمام غذا ها برام سنگین تره...جای یک مرد..یک پدر
شاید خیلیا حکمت سر سفره نشستن رو ندونن
ولی من میبینم که یک نفر از آدمای سفره کم شده و هضم این قضیه از هضم تمام غذا ها برام سنگین تره...جای یک مرد..یک پدر
محکم باش
وقتی خیلی نرمی...
اونوقت هی خم میشی
همه خمت میکنن حتی اون کسی که ازش انتظار نداری ...
یه روز پشیمون میشی از رها کردنم
مثل کودکی که تو شلوغی بازار دست مادرش رو …
شما یادت نمیاد،
تو خاله بازیامون یه نوع کیک درست میکردیم به اینصورت که بیسکوییت رو توی کاسه خورد میکردیم و روش آب میریختیم و همش میزدم تا خمیر درست کنیم آخرشم میخوردیمش ..اه ..اه ..اه
انگشتر آب پش رو....
فقط 2 شغل بلد بودیم خلبان و دکتر..
کارت بهداشتیار میچسبوندیم رو سینمون و خیلی احساس پروفسورای مغز و اعصاب بهمون دست میداد .
سر میز نشستن هامون تو کلاس و دعوای سر اون
قهر میکردیم رو نیمکت یه خط از وسط میکشیدیم که مثلا ما از هم جداییم
شیشه های شیرو به خاطر خامه رو سرش میخریدیم
هر چی میپرسیدن و میموندیم توش، میگفتیم ما تا اینجا خوندیم ... یادش بخیر
تو مدرسه سر کلاس گچ که تموم میشد، خدا خدا میکردیم معلم به ما بگه بریم از دفتر گچ بیاریم
قدیما تلویزیون که کنترل نداشت، یکی مجبور بود پایین تلویزیون بخوابه با پاش کانالها رو عوض کنه
تو نیمکت آخر کلاس هم که زمانی عالمی داشتیم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قصه هاي كودكي از ياد رفت
خاك بازي هاي ما را آب برد
بادبادك هاي ما بر باد رفت
آه، آيا مي توان آغاز كرد
باز اين راهِ به پايان برده را؟
مي توان در كوچه ها احساس كرد،
باز بوي خاكِ باران خورده را؟
مي توان يك بار ديگر باز هم
بال هاي كودكي را باز كرد؟
چشم ها را بست و بر بالِ خيال
تا تماشاي خدا پرواز كرد
معرفت سیری چند؟
این همان قصه ی سردرگمی های من است...
برای یه دوست بی معرفت...
فقط اینو میدونم اگر آدمی چیزی یا کسی رو واقعا دوست داشته باشه حتی اگه تموم دنیا علیه ش باشن و دست به دست هم بدن تا دوست داشتنی هاشو بگرین ازش
اون آدم یا پای خواستش می ایسته تا بدست بیارتش و قهرمان زندگی میشه یا وجدان و معرفت و شرفش رو میزاره کنار و همه چی رو فراموش میکنه...که اگر راه اول رو انتخاب کرد میشه سمبل ایستادگی و اگر راه دوم رو رفت و زد زیر همه چی میشه سمبل شیطان که نثارش سنگ و لعنته...
ایـن شــعرهـــا بـــرونــد بــه جــهنّم مــن فقــط دیــوانـه ی آن لحــظه ام…
که قــــلبت…زیــــر ســـرم دسـت و پـــا بزند….
حرف های ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می کنی وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه باخبر شوی لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی ای دریغ و حسرت همیشگی... ناگهان چقدر زود دیر می شود....